۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

ایران - 15آبان سالروز تولد ریحانه جباری از زبان شعله پاکروان مادر قهرمانش

شاید باور نکنید که چندین بار این نوشته را خواندم تک تک سلولهایم بدرد آمد. حالت عادی خودم را از دست دادم. جملات برایم عجیب بود با این احساس پاک مادران چه می شود کرد؟. آخه من هم یک مادرم خیلی خوب درکت می کنم غم از دست دادن فرزند را بدست این جانیان از خدا بی خبر؛ به اسم دین و اسلام و .... فریاد از تمام وجود شعله بر می خیزد و شعله می شود بر جان تک تک ما مادران. چگونه می توانم باور کنم که دهها هزار مادر در ایران چنین احساسی را دارند برای دخترانشان و پسرانشان که نشکفته پرپر شدند. به آرزوی آخرین بوسه بر لبان فرزندشان،‌ برای آخرین نگاه در چشمان زیبایشان، برای آخرین خداحافظی و در آغوش کشیدنشان و برای اینکه حداقل جنازه فرزندشان را خودشان دفن کنند و هر هفته سراغ جگر گوشه خود بروند و ... سخت در آغوش می گیرمت سر تا پایت را غرق بوسه می کنم و فریاد می زنم خوشحال باش پشتوانه ای داری که در دنیا مانندی ندارد. انتقام ریحانه ها را خواهد گرفت.

15 آبان سالروز تولد ریحانه جباری + کلیپ
خاطرات خانم شعله پاکروان مادر ریحانه و رنج و درد بی پایان از دست دادن جگرگوشه دلبندش
November 6, 2015
28 سال پیش ، جمعه پانزده آبان مادر شدم . ساعت چهار و نیم صبح بود . از نیمه شب که به بیمارستان پاسارگاد رفتم تا ساعت چهار صبح ، آرام و بی صدا روی تخت بخش زایمان دراز کشیده و به هوار زدنهای زن جوان دیگری که روی تخت کناری درد میکشید نگاه میکردم . میترسیدم . از مرگ هنگام زایمان . ساعتها به کندی میگذشت و من همچنان در انتظار درد شدیدی شبیه زن هم اتاقی . اما از درد خبری نبود . ساعت چهار صبح مامای بخش با چهره ای خواب آلود برای آماده کردن هم اتاقی جهت سزارین آمد . از سر بلاتکلیفی سری به من زد که همچنان آرام روی تخت دراز کشیده بودم .ناگهان فریاد زد چرا داد و هوار نمیکنی ؟ بچه ت داره بدنیا میاد .
من هاج و واج نگاهش کردم . پس درد زایمان کجاست ؟ با پای خودم به اتاقی دیگر رفتم تا دکتر میترا پارساپور در عرض چند دقیقه نوزادی را روی شکمم بگذارد . سرک کشیدم و تماشایش کردم . دختر بود . دختری که بی درد و عذاب مرا مادر کرد . چقدر دلم میخواست بند نافش را خودم ببرم . اما خجالت کشیدم که خواسته ام را بزبان بیاورم . نوزادی که دیر گریه کرد و دکترچندین بار پشتش زد تا اولین گریه اش در جهان خاکی را سر بدهد . فردای آن روز هم رهسپار خانه شدیم . فریدون ساعتها مینشست و نوزاد سه کیلو سیصد و پنجاه گرمی که پنجاه و یک سانتیمتر بلندی داشت را تماشا میکرد . دخترکی که ریحانه نام گرفت و بعدها رها لقب گرفت . مادرم او را رها صدا میکرد . خیلی از همکلاسیهایش هم که به خانه مان میآمدند او را رها صدا میزدند . ریحان کودکی بسیار آرامی داشت . و نقش خواهر بزرگ را از سه سالگی با مهربانی و احساس مسوولیت ایفا کرد . تا آخرین روز زندگیش خواهر بزرگ بود و هرگز دلجویی و حمایت از خواهرانش را ترک نکرد . هیچگاه قلبم را نشکست یا رودر رویم قرار نگرفت . انیس و مونسم بود و با اینکه دو بار دیگر طعم شیرین مادری را چشیدم ، هرگز احساس عجیب و تازه ساعت چهار و نیم جمعه پانزده آبان هزار و سیصد و شصت و شش تکرار نشد . نه درس خواندنش نه دانشگاه رفتنش، نه کودکی ش نه نوجوانیش دردی یا غصه ای برایم بوجود نیاورد . شیرین بود و مهربان . آرام بود و حرف گوش کن . کم حرف بود و صبور . اما گویی سرنوشت چنین رقم زده بود که همه ی دردهای نکشیده ، از تولد تا مرگ را یکجا بر سرم آوار کند . حیف که خودش مادر نشد تا بداند چه لذتی در پس شنیدن مامان یا اسمت از زبان فرزند نهفته است .
کمتر از نیم ساعت به بیست و هشتمین سالروز مادر شدنم مانده و من دچار دردی عجیب هستم . دردی که هنگام زایمان نکشیدم ، اکنون بند بند وجودم را میسوزاند ؛ درد مرگ و نبود ریحان .
پ . ن : امروز چهار نفری رفتیم باغچه مان در ربهشت زهرا . با شمع و شیرینی و بادکنک های رنگی . ساعتی نشستیم و وقتی چشمهایمان ابری شد ، بخانه برگشتیم. فردا در خانه ام تولد پروانه ای بنام ریحان را جشن میگیرم . ریحانی که در پیله زندان اسیر شد و با تلاش و ممارست پروانه شد .
برای چندمین بار میگویم که : حلال ت باشد اگر رنجی کشیده ام. شیرم حلال ت پروانه جوانمرگ م.

November 6, 2015
#ریحانه #جباری #ایران #تهران #شعله_پاکروان #تولد #بیمارستان_پاسارگاد #رها #بهشت_زهرا #شیرینی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر